این حقیقتی است که در نهایت هر انسانی تنهاست .مفهوم تنها بودن وقتی حساستر می شود که ((تنها بودن)) را با ((تنهایی )) برابر بدانیم .البته این دو ، دو مقوله کاملا متفائت هستند . می توان تنها بود و هرگز احساس تنهایی نکر د و بر عکس می توان حتی در میان جمع بود و تنها بود . همه ما کم و بیش لحظات تنها بودن را تجربه کرده ایم ، لحظاتی که لزوماً و همیشه ترسناک نبوده اند . گاه بوده اند لحظاتی که تنها بودن را نه تها لازم ، بلکه مبارزه آمیز ، روشنگر و شادی بخش یافته ایم . گاه تنها بودن با خود نیازمند بوده ایم تا دوباره با خود به عمیق ترین معنا آشنا شویم . به زمان محتاج بوده ایم تا فکر کنیم و رشته های پاره شده را به هم ببافیم.
به نظر می رسد که بشتر آدمها می توانند با آگاهی از تنها بودن به عنوان یک مبارزه بی همتا مقابله کنند اما تنها بودن را به عنوان یک وضعیت دایم بر نمی گزینند . تنسان به حکم طبیعی خود موجودی اجتماعیست و پی برده که تنها یی را تا جایی بخواهد که بتواند هر آینه اراده کرد با دیگران بجوشد . او دریافتته که با هر رابطه عمیق به خود نزردکتر می شودو دیگران او را یادری می دهند تا نیروی شخصی افزون تری بیابد ، ان قدر تا بتواند امکان رویا رویی با تنها یی ا ش را پیدا کند . بنابراین ، انسان آگاهانه تلاش می کند تا به دیگران نزدیکتر شود و آنها را به خود نزدیکتر سازد . این کار را تا حد توان و تا جایی که مورد پذیرش قرار گیرد انجام می دهد . هر چه بیشتر بتواند خود را با هر چیز ، حتی با مرگ متحد و متفق سازذ ، کمتر از فکر انزوا و تنهایی هراسناک خواهد بود . به این دلایل است که انسان ازدواج را ، خانواده را ، اجتماعات گوناگون را آفرید .
ترس از تنها بودن و نبودن عشق در بشر آنقدر زیاد است که ممکن است برده این هراس گردیم ، اگر چنین شود ، با هر چه داریم ، حتی خود حقیقی خویش وداع می گوئیم تا به نیاز های دیگری پاسخگو باشیم و امیدوار که در این رابطه برای خویش مصاحبی نزدیک بجوئیم . ویلیام فالکنر در ((نخل های وحشی )) می گوید (( اگر قرار باشد میان درد و هیچ چیز یکی را بر گزینیم ، درد را انتخاب می کنیم )) . این کاری است که اغلب آدمها می کنند .
ما به دیگران محتاتجیم ، محتاجیم که دیگران را دوست بداریم و محتاجیم که دیگران دوستمان بدارند